داستانهایی از رویارویی پیامبران با شیطان ملعون


داستان های پند آموز

شیطان و حضرت ایوب
شخصي از امام صادق(ع) پرسيد: بلايي که دامنگير ايوب شد براي چه بود؟ حضرت در پاسخ او چنين فرمود:
بلايي که بر ايوب وارد شد به خاطر کفران نعمت نبود بلکه به خاطر شکر نعمت بود که ابليس بر او حسد برد و به پيشگاه خدا عرضه داشت که اگر او اين همه شکر نعمت تو را به جا آورد به خاطر زندگي وسيع و مرفهي است که به او داده اي، و اگر مواهب دنيا را از او بگيري هرگز شکر تو را به جا نخواهد آورد، مرا بر دنياي او مسلط کن تا حقيقت گفته ام معلوم شود. خداوند براي اينکه اين ماجرا سندي براي همه رهروان راه حق باشد، به شيطان اين اجازه را داد.
او آمد و اموال و فرزندان ايوب را يکي پس از ديگري از ميان برداشت، ولي اين حوادث دردناک نه تنها از شکر ايوب نکاست بلکه شکر او افزون شد. سرانجام شيطان از خدا خواست بر زراعت و گوسفندان او مسلط شود، اين اجازه هم به او داده شد (و تمامي آن زراعت را آتش زد و گوسفندان را از بين برد) ولي باز هم حمد و شکر ايوب افزون شد. سرانجام شيطان از خدا خواست که بر بدن ايوب مسلّط گردد و سبب بيماري شديد او شود، و اين چنين شد، به طوري که از شدت بيماري و جراحت قادر به حرکت نبود، بي آنکه کمترين خللي در عقل و درک او پيدا شود.
بالاخره جمعي از رهبانها به ديدن او آمدند و گفتند: بگو ببينيم تو چه گناه بزرگي کرده اي که اين چنين مبتلا شده اي؟ و به اين ترتيب شماتت ديگران آغاز شد و اين امر بر ايوب گران آمد. ايوب گفت: به عزت پروردگارم سوگند که من هيچ لقمه غذايي نخوردم مگر اينکه يتيم و ضعيفي بر سر سفره با من نشسته، و هيچ طاعت الهي پيش نيامده مگر اين که سخت ترين آن را انتخاب نمودم.
در اين هنگام که ايوب از عهده تمامي امتحانات در مقام شکيبايي و شکرگزاري برآمده بود زبان به مناجات و دعا گشود و حل مشکلات خود را با تعبيري مؤدبانه و خالي از هر گونه شکايت از خدا خواست، و درهاي رحمت الهي گشوده شد و مشکلات به سرعت برطرف گشت و نعمت هاي الهي افزون تر از آنچه بود به او رو آورد.(8) بقیه داستانها در ادامه مطلب


حضرت عیسی(ع) همراه با رفیق دنیا پرست

شخصى با حضرت عيسى (عليه السلام) همسفر شد تا به كنار آبى رسيدند سه قرص نان داشتند دو تاى آن را با هم خوردند و يكى ديگر را در آن محل گذاردند و براى خوردن آب بر سر نهر رفتند بعد از ساعتى حضرت سراغ آن گرده نان را گرفتند، گفت: اطلاعى ندارم پس هر دو از آنجا راه افتادند رفتند، اتفاقا آهويى با دو بچه آهو به نظر حضرت عيسى (عليه السلام) در آمدند آن حضرت يكى از آن دو آهوى بچه را طلبيد به فرمان حق تعالى آن آهو اجابت كرد به خدمت حضرت آمد آن حضرت آن را ذبح نمودند و كباب و بريان كردند به اتفاق رفيق ميل كردند.

بعد از آن، حضرت خطاب به آن آهو بره كشته شده كردند و فرمودند: قم باذن الله، بلند شو به اذن خدا آهو بره زنده شد و رفت.

حضرت با رفيق خود راهى شدند بعد حضرت فرمود: بحق آن خدايى كه اين آيه بزرگ را به تو نشان داد بگو كه آن قرص نان را كه برداشت گفت: نمى‏دانم (انسان گرفتار دنيا است و مال دنيا، ببينيد اين شخص چقدر و چند دفعه دروغ بگويد شايد به دنيا برسد) خلاصه پس از آن دوباره راهى شدند رسيدند به روى آب روان و يا رودخانه حضرت عيسى (عليه السلام) دست آن رفيق را گرفت به روى آب روان گشتند.

چون از آن آب گذشتند حضرت فرمود: از تو سوال مى‏كنم بحق آن خدايى كه اين معجزه را به تو نشان داد آن گرده نان را كه برداشت، باز گفت: نمى‏دانم و خبر ندارم، از آنجا نيز عبور كردند در بيابان نشستند حضرت عيسى پاره خاك فراهم فرمود و امر كرد: كن ذهبا باذن الله يعنى: طلا بشويد به اذن خداوند تعالى، آن خاك و ريگ به فرمان الهى طلا گرديد، آن حضرت آن طلا را سه قسمت فرمود، يك قسمت را خودش برداشت، قسمت ديگر را به رفيق داد، قسمت سوم را فرمود براى كسى گذاشتم كه آن گرده نان را برداشته باشد.

مريض حريص گفت: من برداشتم، حضرت عيسى وقتى اين جريان را ديدند هر سه قسمت را به او دادند و از او جدا شدند آن مرد با آن سه قسمت طلا در بيابان ماند كه دو نفر ديگر به او رسيدند و به طمع آن مال خطير به دنبال او افتادند و قصد كشتن او را نمودند ناچار زبان ملايمت گشودند و گفتند: اين سه قطعه طلا را تقسيم مى‏كنيم هر كدام يك قطعه برداشتند.

چون به منزل رسيدند، يكى از رفقا را براى خريد نان به قريه نزديك فرستادند رفيقى كه براى تهيه نان رفته بود با خود فكر كرد كه طعام را با زهر مسموم كند و به خورد دو رفيق خود بدهد و هر سه قطعه طلا را تصرف نمايد و همين عمل را انجام داد.

اتفاقا آن دو رفيق هم در بيابان نقشه قتل او را طرح كردند كه وقتى آمد او را بكشند و تمام طلاها را تصرف كنند، چون آن رفيق، آن دو نفر آمد او را كشتند سپس بدون اطلاع از جريان طعام مسموم، از آن طعام خوردند و هر دو مسموم شدند و مردند و آن سه قطعه طلا و سه جنازه كشته شده در بيابان افتاده بود.

بار ديگر حضرت عيسى (عليه السلام) با حواريين از آن طرف عبورشانافتاد و آن سه قطعه طلا و سه جنازه را ملاحظه كردند حضرت عيسى صورت بطرف اصحاب خود كرد و حكايت آنها را نقل فرمود، بعد از آن فرمودند: هذه الدنيا فاحذروها، يعنى اين است دنيا پس دورى كنيد از آن دنيا و دل به آن نبنديد كه نتيجه بعدى گرفتارى است كه ملاحظه فرموديد، كه دل بستن به دنيا چه عاقبت بدى بوجود آورد .

مبارزه بي امان نوح (ع) با بت پرستي

هنگامي که نوح (ع) به پيامبري مبعوث شد، جهان غرق در خرافات، بت پرستي ها، آلودگي ها و انحرافات گوناگوني بود. مردم داراي انواع بت ها بودند و براي هر کدام نامي گذاشتند و با دلبستگي عجيبي آنها را مي پرستيدند و به وسيله آنها برکات و خوشبختي مي طلبيدند و در گرفتاري ها به آنها پناه مي بردند.
روايت شده حضرت نوح (ع) پيکر مطهر آدم (ع) را در کوه هند (در ميان قبري به طور امانت) نهاده بود و از آن نگهباني مي کرد تا کافران به عنوان پرستش، قبر آدم(ع) را طواف نکنند، شيطان به کافران چنين القا کرد «اينها (نوح و قبيله اش) افتخار مي کنند که از فرزندان آدم هستند، ولي شما از فرزندان آدم نيستيد، من به شما بگويم که آدم، جسدي بيش نيست، من همانند آن را براي شما درست مي کنم، آنگاه آن را طواف کنيد. سپس پنج عدد بت ساخت و آنها را به پرستش آن پنج بت وادار کرد، که نام آنها عبارت بود از وَدّ، سُواع، يَغوث، يعوق و نَسْر(1) به اين ترتيب اين بتها تا عصر پيامبر اسلام(ص) باقي ماندند و مورد پرستش قبايل مختلف قرار گرفتند.(2)
خداوند متعال حضرت نوح(ع) را براي نجات آنها از چنگال جهل و خرافه پرستي و بت پرستي به سوي آنها فرستاد. حضرت نوح(ع) با بياني روشن و روان، گفتاري منطقي و دلنشين، سخناني مهرانگيز و شيوا، آنها را به سوي خداي يکتا دعوت مي کرد و به سوي پاداش الهي فرا مي خواند و از عذاب الهي برحذر مي داشت، ولي آنها از روي ناداني و تکبر و غرور، هرگز حاضر نبودند سخن نوح(ع) را بشنوند و از بت پرستي دست بردارند.
حضرت نوح(ع) با تحمل و استقامت پي گير، شب و روز با آنها صحبت کرد و با رفتارها و گفتارهاي گوناگون آنان را به سوي خداوند بي همتا دعوت نمود و همه اصول و شيوه هاي صحيح را در دعوت آنها به کار برد و همچون طبيبي دلسوز به بالين آنها رفت و پستي و آثار زشت بت پرستي را براي آنها شرح داد و خطر سخت اين بيماري را به آنها گوشزد نمود، ولي گفتار منطقي و سخنان دلپذير حضرت نوح (ع) هيچ گونه اثري در دل سياه آنها نگذاشت. به قول سعدي شيرازي:
بر سيه دل چه سود خواندن وعظ
نرود ميخ آهنين بر سنگ
به فرموده قرآن، آنها در برابر نوح(ع) مي گفتند:
(لا تَذَرُنَّ آلِهَتَکُم و لا تَذَرُنَّ وَدّاً وَ لا سُواعاً وَ لا يَغُوثَ وَ يَعوقَ وَ نَسراً)(3)
دست از خدايان و بت هاي خود برنداريد و (به خصوص) بتهاي ودّ، سُواع، يغوث، يعوق و نَسر را رها نکنيد.
سالها از دعوت حضرت نوح(ع) گذشت، ولي در اين مدت هيچ کس جز چند نفر به عدد شماره انگشتان، آن هم از طبقه پايين اجتماع به آن حضرت ايمان نياوردند و نوح(ع) بي آنکه خسته شود همچنان فرياد مي زد:
(ان لا تعبدوا الاّ الله انّي اخاف عليکم عذابَ يومٍ اليمٍ)(4)
جز خداي يکتا و بي همتا را پرستش نکنيد؛ زيرا بر شما از عذاب روز دردناکي مي ترسم!
اشراف کافر قوم نوح(ع) نزد آن حضرت آمده و در پاسخ دعوت او مي گفتند: ما تو را جز بشري همچون خودمان نمي بينيم، و کساني را که از تو پيروي کرده اند جز گروهي اراذل ساده لوح نمي نگريم و تو هيچ گونه نسبت برتري به ما نداري، بلکه تو را دروغگو مي دانيم.
نوح(ع) در پاسخ آنها گفت: اگر من دليل روشني از پروردگارم داشته باشم و از نزد خودش رحمتي به من داده باشد- و به شما مخفي مانده- آيا باز هم رسالت مرا انکار مي کنيد؟ اي قوم من! من به خاطر اين دعوت، اجر و پاداشي از شما نمي خواهم، اجر من تنها بر خداست و من آن افراد اندک را که به من ايمان آورده اند به خاطر شما ترک نمي کنم، چرا که اگر آنها را از خود برانم، در روز قيامت در پيشگاه خدا از من شکايت خواهند کرد، ولي شما (اشراف) را قومي نادان مي نگرم.(5)
گاه مي شد که حضرت نوح(ع) را آن قدر مي زدند که به حالت مرگ بر زمين مي افتاد، ولي وقتي که به هوش مي آمد و نيروي خود را باز مي يافت، با غسل کردن، بدن خود را شستشو مي داد و سپس نزد قوم مي آمد و دعوت خود را آغاز مي کرد، به اين ترتيب، آن حضرت با مقاومت خستگي ناپذيري به مبارزه بي امان خود ادامه مي داد.(6)

گفت و گوي حضرت يحيي و شيطان

شيطان به صورتي تمثل پيدا کرده و نزد حضرت يحيي بن زکريا(ع) حاضر شد و گفت: مي خواهم تو را نصيحت کنم. حضرت يحيي فرمود: من نصيحت تو را نمي خواهم. اما از انسانها (و اصناف آنها) مرا باخبر کن. شيطان گفت: انسانها در نزد ما سه گروه هستند: يک گروه که سخت ترين گروه نزد ما هستند، آنهايند که ما به سوي ايشان مي رويم، آنها را فريب مي دهيم و آنها گناه مي کنند، اما بعد استغفار کرده و توبه مي کنند و تمام زحمات ما به هدر مي رود. بار ديگر به سراغ آنها مي رويم، نه ما از آنها مأيوس مي شويم و نه کاملاً به خواسته خود مي رسيم، و از آنها در زحمت هستيم.
اما گروه دوم آنها هستند که در نزد ما مثل توپي هستند که بچه ها با آن بازي مي کنند، به هر طرف بخواهيم آنها را مي چرخانيم و آنها در اختيار ما هستند. و اما گروه سوم آنهايند که داراي عصمت هستند مثل شما (حضرت يحيي بن زکريا) که ما قدرت نفوذ در آنها نداريم.(7)

شيطان و همسر باوفاي حضرت ايوب

حضرت ايوب به انواع بلاها، گرفتار گرديد و در برابر همه آنها با صبر و شکر الهي خود را نگهداشت و هرگز از ايمان و عبادت و مناجاتش با خدا چيزي کم نشد، از اين رو خداوند در شأن او فرمود:
«اِنّا وَجَدناهُ صابِراً نِعمَ العَبدُ اِنَّهُ اَوّابٌ»(9)
ما ايوب را صبور و شکيبا يافتيم، چه بنده خوبي که بسيار به درگاه خدا بازمي گشت و با خدا راز و نياز مي کرد. او همسر بسيار باوفايي داشت (که به قولي نامش «ليا» و دختر حضرت يعقوب(ع) بود)
اين بانوي آگاه و مقاوم، در ميان همه حوادث تلخ و بلاهايي که بر ايوب وارد شد، در کنار همسرش بود و تا آخر توان خود او را ياري مي کرد و از او پرستاري مي نمود، در دوراني که هفت يا هيجده سال، رنج و بيماري ايوب طول کشيد، و کار به جايي رسيد که نزديک ترين ياران و اصحابش او را ترک کردند، و حتي دوستانش شماتت کرده و زخم زبان مي زدند که ايوب چه گناهي کرده که اين گونه مبتلا شده است؟!
ولي در اين کوران شديد، همسر ايوب همچنان با مقاومت بي نظير، ايوب را تنها نگذاشت و از پرستاري و مهرباني به او دست نکشيد. از مفسّر معروف، ابن عباس نقل شده: در يک مورد همسر ايوب خطا کرد و آن اين بود که شيطان (يا شيطان صفتي) به صورت انسان نزد او آمد و گفت: من شوهر تو را درمان مي کنم، به شرط اينکه وقتي سلامتي خود را باز يافت به من بگويد، تنها عامل بهبودي او من بوده ام، و هيچ مزد ديگري نمي خواهم.
همسر ايوب که از ادامه بيماري شوهر، سخت ناراحت بود، اين سخن را پذيرفت و نزد ايوب(ع) آمد و آن پيشنهاد را براي شوهرش بيان کرد. حضرت ايوب دريافت که پاي همسرش لغزيده، و شيطان فرصت طلب مي خواهد از اين بحران، راه نفوذي پيدا کند، و ساحت مقدس توحيد و توکل به خدا را از دل خانواده ايوب، بيرون ببرد، تا باعث سلامتي را به غير خدا نسبت دهد. و در حقيقت اين امتحان ديگري براي ايوب بود. ايوب نسبت به همسرش ناراحت شد و سوگند ياد کرد که اگر قدرت پيدا کند يک صد ضربه يا کمتر به همسرش بزند و او را تنبيه کند. هنگامي که دوران نعمت و سلامتي ايوب فرا رسيد، خواست به پاس وفاداري همسرش او را ببخشد. ولي مسأله سوگند و نام خدا و حفظ قانون در ميان بود. او براي حلّ اين مشکل، از درگاه خدا استمداد کرد. خداوند به او وحي کرد:
«وَ خُذ بِيَدِکَ ضِغثاً فَاضرِب بِه وَ لا تَحنَث»(10) بسته اي از ساقه هاي گندم را (به اندازه صد عدد) برگير و به او (همسرت) بزن و سوگند خود را مشکن. ايوب همين دستور را اجرا کرد، و به اين ترتيب هم مشکل او در مورد سوگند حل شد، و هم حريم قانون حفظ گرديد، و هم به خاطر وفاداري هاي همسر، خداوند بر همسر آسان گرفت تا نيکي هاي او جبران گردد. بنابراين خداوند پاداش نيوکاران را ضايع نمي کند.(11)

شيطان و جرجيس(ع)

گفته اند: روزي حضرت جرجيس پيامبر، با شيطان ديدار کرد و به او فرمود: اي روح خبيث و نجس! و اي خلق ملعون! چه چيز تو را وا مي دارد که باعث هلاکت خود و ديگران شوي، در حالي که مي داني تو و پيروان و لشکريانت به سوي جهنم پيش مي رويد؟
آن ملعون گفت: اگر مرا مخيّر کنند بين تمام آن چه را که آفتاب بر آن مي تابد، و ظلمت شب آن را فرا مي گيرد، و بين هلاک کردن و گمراه کردن ايشان، گرچه يک نفر را در يک چشم به هم زدن باشد، من يک چشم به هم زدن و گمراه کردن ايشان را بر جميع آن لذت ها برمي گزينم. گمراه کردن يک نفر از بني آدم نزد من محبوب تر است از لذت همه دنيا و آن چه در آن است.
از اين رو، آن ملعون در کشاندن مردم به فساد، و مانع شدن از کار خير و صلاح بسيار شتاب دارد. در حديثي آمده: حضرت رسول(ص) فرمودند: «العَجَلَهُ مِنَ الشَّيطان» عجله کردن در کارها از شيطان است مگر در چند کار که خوي پيامبران است.(12)

شيطان و حضرت سليمان(ع)

حضرت سليمان علي نبينا و آله و عليه السلام عرض کرد: خدايا! تو مرا بر جن و انس و وحوش و طيور و ملائکه و ديوها مسلط کردي، ولي يک خواهشي از تو دارم و آن اينکه اجازه دهي بر شيطان هم مسلط شوم و او را زنداني و حبس کنم و به غل و زنجير بکشم که اين قدر مردم را به گناه و معصيت نيندازد.
خطاب رسيد: اي سليمان! مصلحت نيست.
عرض کرد: خدايا! وجود اين ملعون براي چه خوب است؟!
ندا آمد: اگر شيطان نباشد کارهاي مردم معوق و معطل مي ماند، عقب مي افتد، کار مردم پيش نمي رود...
عرض کرد: خدايا! من ميل دارم اين ملعون را چند روزي حبس کنم.
خطاب رسيد: حالا که اصرار داري؛ بسم الله، او را بگير.
حضرت سليمان(ع) فرستاد او را آوردند، غل و زنجير کردند و به زندان انداختند.
حضرت کارش زنبيل بافي بود، زنبيل درست مي کرد و مي برد بازار مي فروخت و از اين راه نان خود را در مي آورد.
يک روز زنبيل درست کرد و به نوکرها داد که ببرند بازار بفروشند و قدري آرد جو با پولش بخرند تا نان بپزد و تناول کند. (در حالي که در خبر است که هر روز چهار هزار شتر و پنج هزار گاو و شش هزار گوسفند در آشپزخانه حضرتش طبخ مي شد، با وجود اين خودش زنبيل بافي مي کرد و نان مي خورد)
حضرت سليمان(ع) فرستاد زنبيل را بردند بازار بفروشند، خدمت گزاران ديدند بازارها بسته، خبر آوردند آقا بازارها بسته است. حضرت فرمود: مگر چه شده؟! براي چه بسته است؟ گفتند: نمي دانيم، زنبيل ها ماند، و حضرت آن روز را با آب افطار کرد.
روز بعد غلامان را فرستاد زنبيل ها را به بازار ببرند و بفروشند، باز خبر آوردند که بازارها بسته و مردم به قبرستانها رفته و مشغول گريه و زاري هستند و تهيه سفر آخرت را مي بينند.
خدايا چه شده مردم چرا دل به کاسبي نمي دهند؟!
خطاب رسيد: اي سليمان! تو دلال بازار را گرفتي و زندان کردي، نگفتم: مصلحت نيست شيطان را زنداني کني؟
حضرت سليمان دستور داد، شيطان را آزاد کردند، صبح که شد ديد مردم صبح زود به در مغازه هايشان رفته اند و مشغول کسب و کار شده اند. پس اگر شيطان نباشد امورات دنيا نظم نمي گيرد، قدرت پروردگار را مشاهده مي کني، از همين دشمن براي نظم امور استفاده کرده چنانچه شاعري مي گويد:
اگر نيک و بدي ديدي مزن دم
که هم ابليس مي بايد هم آدم(13)
شيطان و حضرت ذوالکفل(ع)
در کتاب نورالمبين في قصص الانبياء و المرسلين نقل شده «اليسع» که پيغمبر پيش از ذوالکفل بود و خداوند آنها را جزو پيغمبران خود در قرآن مجيد ذکر نموده و فرموده: «و اذکر اسماعيل و اليسع و ذاالکفل و کل من الاخيار»(14) چون خواست از دنيا برود در مجمع عمومي اعلان موت خويش را داد و سپس فرمود: هرکس که سه امر را از براي من تعهد نمايد او را وصي خويش مي گردانم: اول آنکه نماز شب از او فوت نشود. دوم آنکه اغلب روزها را روزه بگيرد. سوم آنکه چون غضب بر او عارض شد خود را حفظ نمايد و اعمال غضب نکند.
از ما بين آن جمعيت کسي حاضر به اين تعهد نگرديد مگر جواني که او را بشر مي گفتند و سن او از تمام مردم مجلس کمتر بود او عرض کرد من حاضرم وفاي به اين سه عهد نمايم. تا سه مرتبه جناب اليسع اين مطلب را در آن جلسه اعلان کرد و به غير از بشر کسي حاضر به اين تعهد نگرديد. و لذا در مجلس عمومي اليسع بشر را وصي خويش قرار داد و مردم را سفارش کرد که از اطاعت او سرپيچي ننمايند و منقاد دستورات او باشند. و از اين رو که بشر متعهد و متکفل اين سه مطلب گرديد از آن روز به بعد او را ذي الکفل ناميدند يعني کسي که متکفل وفاي به اين سه موضوع مهم گرديد.
و بعضي گفته اند که چون ثواب عبادت او به تنهايي مقابل ثواب عبادت تمام امّتان او بود يا چون جمع زيادي از فقرا را تکفل مي نموده او را ذوالکفل مي گفتند. و چون اليسع از دنيا رفت و ذوالکفل قيام به سرپرستي و هدايت مردم کرد، خداوند هم او را به پيغمبري برگزيد. اگرچه بسياري را اعتقاد آن است که ذوالکفل پيغمبر نبوده وليکن از براي هدايت و ارشاد مردم بسيار ساعي و جدي بوده.
تا اينکه روزي شيطان عليه اللعنه صيحه کشيد و چون اعوانش به گرد او جمع شدند گفت: من از اغواي ذوالکفل عاجز شدم آيا يکي از شما نيست که بتواند او را اغوا نمايد و نگذارد به وعده اي که به اليسع داده وفا نمايد؟ يکي از شاطين که او را شيطان مفسدش مي گفتند وعده داد که من به هر نحو باشد او را اغوا مي کنم و نخواهم گذاشت به وعده اي که داده وفا نمايد. به طرف خانه ذوالکفل آمد و چون ذوالکفل شب را به عبادت به سر برده بود و روز را هم روزه بود و به علاوه در پي تحصيل معاش خود زحمت زياد کشيده بود و ساعتي پيش از ظهر هم در مسجد نشست که اگر مردم مرافعه دارند و مسأله مي خواهند از او بپرسند و چون نماز ظهر خود را به جا مي آورد مي آمد در خانه استراحت مي کرد.
شيطان گذاشت تا اينکه ذوالکفل مختصري چشمش به خواب گرم شد، آنگاه خود را به صورت شخص کتک خورده مظلومي مجسم نمود و آمد به شدت درب خانه ذوالکفل را زد. آن جناب از خواب بيدار گشت و به عقب در آمد، ديد شخصي سر تا پا پر از گرد و خاک و بدن او مجروح مي باشد و با چشم گريان مي گويد: يک نفر نيست به داد من مظلوم برسد و داد مرا از ظالم بگيرد؟! جناب ذوالکفل فرمودند: کي درحق تو ظلم نموده؟ عرض کرد: يکي از دوستان تو مرا بدون جهت چنين مضروب کرده. فرمودند: انگشتر مرا بگير و به نزد او ببر و بگو ذوالکفل مي گويد زود به اينجا بيا و با تو کار لازمي دارم.
شيطان گفت: گمان ندارم به پيغام شما او حاضر شود. فرمودند: چرا اگر آن شخص از دوستان من باشد قطعاً در امتثال امر من به جان و دل حاضر است. شيطان رفت و ذوالکفل آمد استراحت نمود ولي طولي نکشيد که باز صداي در بلند شد. از خواب پريد و آمد ديد باز همان شخص است مي گويد رفتم و انگشتر شما را به او نشان دادم وليکن اصلاً اعتنايي نکرد و گفت: هرگز من کاري به ذوالکفل ندارم شما خودتان تا فلان جا از براي دادخواهي من تشريف بياوريد. فرمودند: من در اثر بيداري شب و روزه روز و گرمي هوا هيچ حال حرکت ندارم و نامه اي به او مي نويسم تا اينکه بيايد و داد تو را از او بگيرم و نامه نوشت و به او داد. شيطان نامه را گرفت و رفت و قدري صبر کرد سپس آمد و باز درب خانه را به شدت زد. ذوالکفل باز از خواب پريد و پشت در آمد ديد همان شخص کتک خورده مي باشد و با چشم گريان مي گويد عوض آنکه به نامه شما اعتنا نمايد آن را به دور افکند و گفت: هرگز من با ذوالکفل کاري ندارم متمني هستم خود شما از براي دادخواهي من تا فلان جا تشريف بياوريد. ناچار آن جناب عبا بر سر افکند و نعلين در پا کرد و از خانه بيرون آمد در حالي که در اثر روزه و بيداري شب بسيار آن جناب را ضعف گرفته بود و هوا هم در شدت گرما بود. چون به سراغ آن شخص ظالم آمد تا جايي که آدرس او را گفته بود آن کس را نديد، پرسيد پس شخصي که مي گويي در کجا است؟ عرض کرد: الساعه در اينجا بود وليکن مي گويند فلان جا رفته. جناب ذوالکفل به آن طرف متوجه گرديد ولي وقتي به آنجا رسيدند شيطان جاي ديگري را معرفي نمود که به آنجا رفته. ذوالکفل متوجه به آن طرف شد. هر چه شيطان توجه مي کرد ببيند چهره او را غضب فرو مي گيرد تا در حال غضب سخني بگويد که از مقام او کاسته شود ديد اصلاً به غير از ذکر خدا سخني نمي گويد.
لذا عرض کرد: من شيطان مي باشم و به اين صورت مجسم گرديدم که شايد بتوانم بدين وسيله شما را به غضب درآورم که علاوه بر آن که نقض عهد نموده باشي سخناني بگويي که موجب انحطاط مقام شما گردد وليکن اکنون متوجه شدم که شما اغوا نخواهي گشت و نقض عهد نخواهي نمود برگرديد و استراحت نماييد. و از نظر او غايب گرديد. (15)

شيطان و حضرت ابراهيم و اسماعيل و هاجر

حضرت ابراهيم(ع) طبق دستور پروردگار جهان، هاجر و اسماعيل را از سرزمين شام به مکه معظمه آورد و در کنار کعبه مکرمه جاي داد در حالي که نه مونسي بود و نه جنبنده اي و نه آبي و نه غذايي.
آفريدگار جهان، هاجر و اسماعيل را از تنگناي سختي نجات داد و از جايي که به کمکشان نمي آمد ناراحتي آنان را برطرف نمود. اسماعيل در سرزمين مکه در کنار خانه خدا نشو و نما کرده و پرورش يافت.
روزي ابراهيم(ع) به ديدار هاجر و اسماعيل از سرزمين شام آمد، در آن وقت اسماعيل سيزده ساله بود. ابراهيم در عالم رؤيا ديد که به او گفته شد: اي ابراهيم! برخيز و فرزندت را در راه ما قرباني کن و چون خواب پيامبران راست و درست و به منزله وحي مي باشد و عمل به آن واجب و لازم است، از اين رو ابراهيم دستور خداي خويش را با جان و دل پذيرفت و خود را به انجام فرمان الهي آماده نمود، بامداد روز دهم ماه ذي الحجه (عيد قربان) به هاجر گفت: با فرزندم بايد به مهماني دوستي بروم، او را لباسي فاخر و جامه زيبا بپوشان، هاجر لباس نو به او پوشاند و روي و مويش را شسته و شانه کرد و او را بوسيد و بوييد و گفت:
عزير مادر! نمي دانم که تو را به کدام مهماني مي برند اما از گيسوي تو بوي پريشاني مي شنوم. ابراهيم(ع) از هاجر کارد و ريسماني طلبيد. هاجر از شنيدن اين درخواست فکرش پريشان و آزرده شد و به حضرت ابراهيم عرضه داشت که در اين مهماني به اين گونه چيزها نيازي نيست.
حضرت ابراهيم فرمود: شايد قرباني کنم و قرباني کردن بي کارد و ريسمان سخت و دشوار است. ابراهيم و اسماعيل هاجر را وداع کرده و از او جدا شدند و به طرف مني حرکت کردند.
ابراهيم به فرزندش اسماعيل فرمود: اي نور ديده! من در خواب ديده ام که تو را بايد قرباني کنم رأي و نظرت چيست؟(16)
هنگامي که اسماعيل اين سخن را از پدر بزرگوار خود شنيد با کمال اطمينان و قوّت قلب تسليم امر پدر شد. گفت: اي پدر! مأموريت خويش را درباره من انجام بده به خواست خدا مرا از شکيبايان خواهي يافت. هنگامي که حضرت ابراهيم اسماعيل را از نزد مادرش بيرون آورد، شيطان مطرود درگاه الهي از جريان آگاه شد و با خود گفت: اکنون وقت کوشش و هنگام مکر و نيرنگ است، الان بايد به هر وسيله اي که باشد خاندان ابراهيم خليل الرحمن را از مجد و عظمت بيرون برده و خارج ساخت. با خود انديشيد که نيروي صبر و بردباري در زنان کمتر است و دل مادران نسبت به فرزندان رقيق تر و مهربان تر است، نخست بايد به وسوسه او بپردازم، به صورت مردي سالخورده نزد هاجر آمد و گفت:
اي هاجر! آيا مي داني که خليل الرحمن اسماعيل را به کجا مي برد؟ گفت: بلي به مهماني دوستش مي برد. شيطان گفت: اي غافل او را مي برد تا به قتل برساند. هاجر گفت: اي پير خرفت از کجا که تو شيطان نباشي. پدري مانند خليل چگونه حاضر مي شود که پسري مثل اسماعيل را بکشد و به خاک هلاکت اندازد. شيطان گفت:
ادعاي او اين است که خواب ديده و پروردگارش در عالم رؤيا به او دستور داده که فرزند خود را در راه ما قرباني کن. هاجر گفت: خليل الرحمن دروغ نمي گويد اگر فرمان خداوند متعال اين چنين باشد هزار جان هاجر و فرزندانش فداي حق باد. شيطان از هاجر نااميد شد و به نزد حضرت ابراهيم(ع) آمد و گفت:
اي ابراهيم با اين جوان مي خواهي چه کار کني؟ گفت: مي خواهم او را بکشم. شيطان گفت: سبحان اله جواني را که يک چشم بر هم زدن به خدا نافرماني نکرده مي خواهي به قتل برساني؟ ابراهيم فرمود: خداوند متعال به من چنين دستوري داده است. شيطان گفت: پروردگارت تو را از انجام چنين عملي منع و نهي مي نمايد. شيطان تو را به اين عمل فرمان داده. حضرت ابراهيم از گفتار شيطان ناراحت شده و فرمود: واي بر تو، آن خدايي که مرا پرورش داده و تربيت کرده و به اين سن رسانيده او مرا به انجام اين عمل مأمور ساخته است. شيطان گفت: سوگند به خدا مطلب اين طور نيست جز شيطان تو را به انجام چنين عملي امر نکرده است. ابراهيم (ع) قسم خورد که ديگر با او حرف نزند. پس از آن تصميم گرفت که اسماعيل را قرباني کند. شيطان گفت: اي ابراهيم! تو امام امت و پيشواي جمعيت هستي و مردم به تو اقتدا کرده و از اعمال و کارهاي تو پيروي خواهند کرد اگر تو اسماعيل را قرباني کني مردم هم فرزندانشان را قرباني خواهند کرد. ابراهيم (ع) ديگر با او حرفي نزد و سخني نگفت.
وقتي که شيطان از فريب دادن حضرت ابراهيم هم مأيوس و نااميد گشت پيش اسماعيل آمد و گفت: آيا مي داني که پدرت تو را به کجا مي برد؟ فرمود: به مهماني دوستش مي برد. گفت: قضيه اين طور نيست او تو را مي برد تا بکشد و مي گويد که خداوند متعال در خواب به من دستور داده که فرزند خود را در راه ما قرباني کن. اسماعيل فرمود: اي پيرمرد! اگر اين کار، فرمان الهي است، جان اسماعيل نثار امر پروردگار جهان و فداي پدرم. باز شيطان گفت: اي پسر! تو طاقت و توانايي تيغ تيز را نداري از پيش او بگريز. اسماعيل پاسخهاي کافي و جوابهاي دندان شکن به او داد. شيطان ديگر بار آغاز وسوسه و دغدغه نمود، اسماعيل پدرش را از قضيه آگاه ساخت و گفت: اين پيرمرد گمراه به من اذيت و آزار مي رساند و دست از من نمي کشد. حضرت ابراهيم فرمود: فرزند عزيزم! اين شيطان ملعون و از بدترين سگان درگاه خدا است، او را سنگسارش کن جزاي او سنگ است. اسماعيل طبق فرموده پدر سنگي چند جانب او انداخت و آن سگ بي آزرم را سنگسار نمود.
شيطان اينجا هم نتوانست کاري را از پيش ببرد، از اين رو دچار نکبت شده و ذليل و خوار گشت. هنگامي که ابراهيم در مني قرار گرفت اسماعيل را در پيش خود نشاند و کارد و ريسمان را آماده ساخت و از آستين خود بيرون آورد و به زمين نهاد. اسماعيل آمادگي خود را براي قرباني شدن در راه خدا اعلام نمود و خواست که حزن و اندوه پدر را سبک و تخفيف دهد و نزديک ترين راه هدف پدر را به او نشان دهد، از اين رو به ابراهيم گفت: پدر جان! سه حاجت دارم:
1- دست و پاي مرا محکم ببند تا دست و پا نزنم و لباس هاي خود را بالا بزن تا خوني نشود که مادرم آن را ببيند و دلگير و غمگين شود.
2- کارد خودت را تيز کن و هرچه زودتر بر گلوي من بکش تا مرگم آسان گردد، زيرا مرگ سخت و دشوار است.
3- هنگام برگشتن به خانه سلام مرا به مادرم برسان و اگر خواستي پيراهنم را براي مادرم ببري، اجازه داري چون اين کار حزن و اندوه او را برطرف مي سازد و سبب دلخوشي او مي گردد.
ابراهيم(ع) گفت: اي نور ديده من، تو براي امتثال و اطاعت فرمان و امر خدا براي من بهترين ياوري. پس از آن ابراهيم جوان خود را به آغوش کشيد و مشغول بوسيدن او شد هر دو گريه کردند ابراهيم فرزند خود را تسليم مرگ ساخت و پسر خود را به پهلو روي زمين خواباند و بازوهايش را محکم بست و کارد را به دست گرفت تا بر گلوي نازک فرزندش بگذارد، اسماعيل گفت:
پدر جان! مرا واژگون کن و رو به زمين بخوابان(17) زيرا هنگامي که به من مي نگري ممکن است رقت قلب تو را دريابد و دلت به حال من بسوزد و اين عمل مانع اجراي فرمان خداوند گردد.
ابراهيم فرزند خود را دمر و رو به زمين خواباند و کارد را بر پشت گردن او گذاشت و با کمال قوت قلب فشار داد ولي رگهاي گردن اسماعيل بريده نشد؛ زيرا قدرت خدا تيزي کارد را گرفته بود. فرشته وحي حضرت جبرائيل از جانب پروردگار عالم به حضرت ابراهيم نازل شد و گفت: اي ابراهيم! به خوابت عمل کردي. اکنون ريسمان را از دست و پاي اسماعيل باز کن و به جاي او سر اين حيوان را ببر. ابراهيم گوسفندي را در کنار خود مشاهده نمود، ريسمان را از دست و پاي فرزندش گشود و به دست و پاي گوسفند بست و با همان کاردي که به گلوي اسماعيل گذاشته بود، سر آن حيوان را بريد و زمين را از خونش رنگين ساخت.
ابراهيم(ع) گوشت آن حيوان را در بين فقرا و مستمندان تقسيم نمود و بدين وسيله فديه اسماعيل انجام يافت و خون او محفوظ ماند و ابراهيم(ع) از امتحاني پس از امتحاني ديگر سرفراز بيرون آمد. پس از قضيه ذبح اسماعيل کشتن قرباني دستور لازمي براي مسلمانان شد که همه ساله به ياد ذبح فرزند ابراهيم و سپاسگزاري از نعمت خدا قرباني نمايند. ابراهيم(ع) از قرباني فرزند خود فکرش راحت و خيالش آسوده گشت و اسماعيل را به هاجر سپرد و شکر خدا را به جا آورد.(18)

گفت و گوي شيطان و حضرت موسي(ع)

نقل شده که حضرت موسي(ع) در مجلسي نشسته بود ناگهان ابليس به محضر آن حضرت رسيد، در حالي که کلاه رنگارنگ درازي بر سر داشت، وقتي نزديک شد از روي احترام، کلاه خود را از سر برداشت و سپس به سر گذاشت و گفت: السلام عليک.
موسي(ع) فرمود: تو کيستي؟ او جواب داد: من ابليس هستم.
موسي: خدا تو را بکشد، براي چه به اين جا آمده اي؟
ابليس: آمده ام، به خاطر مقام ارجمندي که در پيشگاه خدا داري بر تو سلام کنم.
موسي: با اين کلاه رنگارنگ چه مي کني؟
ابليس: با اين کلاه، دلهاي فرزندان آدم(ع) را آلوده و منحرف مي کنم (وقتي آنها به زرق و برق دنيا که نمودارش در اين کلاه وجود دارد، دل بستند، به راحتي از صراط حق منحرف خواهند شد)
موسي: چه کاري است که اگر انسان انجام دهد تو بر او چيره مي شوي؟
ابليس: هنگامي که انسان، خودبين باشد و عملش را زياد بشمرد، و گناهانش را فراموش کند (بر او چيره مي گردم) و تو را از سه خصلت برحذر مي دارم 1- با زن نامحرم خلوت مکن که در اين صورت من حاضرم تا انسان را به گناه بي عفتي وادارم. 2- با خداوند اگر پيماني بستي حتماً آن را ادا کن. 3- وقتي متاع يا مبلغي به عنوان صدقه، خارج کردي فوراً آن را به مستحق بپرداز، زيرا تا صدقه داده نشده من حاضرم که صاحبش را پشيمان کنم.
سپس ابليس پشت کرد و رفت در حالي که مي گفت: «يا ويلتاه علم موسي ما يحذر به بني آدم» واي بر من، موسي(ع) دانست اموري را که به وسيله آن، انسان ها را از آلودگي برحذر مي دارد.(19)

حکايت عابد و شيطان و خضر

شخصي بود، نيمه هاي شب برمي خاست و در تاريکي و تنهايي به دعا و نيايش مي پرداخت و با سوز و گداز خاصّي الله الله مي گفت، مدتها او به چنان توفيقي دست يافته بود.
تا اينکه شيطان از حال و قال آن مرد خدا، بسيار غمگين و خشمگين شد، در کمين او قرار گرفت تا او را بفريبد، سرانجام در قلب او القا کرد که: «اي بينوا، چرا آنقدر الله الله مي کني؟ دعاي تو به استجابت نمي رسد، به اين دليل که مدتها خدا را صدا مي زني، ولي خدا حتي يک بار به تو لبيک نگفته است!»
همين القاي شيطاني (که او نمي دانست از کجا آمده) قلب او را شکست، و مأيوسانه مي گفت: به راستي چه فايده؟ هرچه دعا مي کنم، نتيجه بخش نيست...
شبي با همين حال و دل شکسته و روح افسرده، خوابيد، در عالم خواب حضرت خضر پيامبر(ص) را ديد، خضر(ع) به او گفت: چرا اين گونه مأيوس و افسرده اي؟ چرا راز و نياز و نيايش با خداي خود را ترک نموده اي، و چون پشيماني نااميد، از مناجات با خدا، کنار کشيده اي؟
او در پاسخ گفت: «زيرا از در خانه خدا رانده شده ام و چنين يافته ام که اين در، به روي من بسته است، از اين رو نااميد شده ام.»
گفت: لبيکي نمي آيد جواب
زان همي ترسم که باشم ردّ باب
حضرت خضر(ع) به او فرمود: «اي نيايشگر بينوا، خداوند به من الهام کرد که به تو بگويم تو خيال مي کني جواب خدا را بايد از در و ديوار بشنوي؟ همين که الله الله مي گويي، دليل آن است که جذبه الهي تو را به سوي خودش مي کشاند، و از جانب معشوق، کششي به سراغ تو آمده است، و همين جذبه، لبيک خدا به تو است، چرا درست نمي انديشي؟
گفت او را که خدا اين گفت به من
که برو با او بگو اي ممتحن
دان که آن الله تو، لبيک ماست
آن نياز و سوز و دردت، پيک ماست
ترس و عشق تو، کمند لطف ماست
زير هر يا ربّ تو لبيک هاست
با استقامت باش، دلت را استوار ساز، گوش قلب خود را به صداي اين و آن نفروش، و بدان که همان سوز و گداز پر درد تو که از دل جانکاهت برمي خيزد، دليل پذيرش تو در درگاه خدا است، خدا به فرعون آن همه وسائل آسايش و رفاه داد تا صداي نفس نحس او را نشنود:
در همه عمرش نديد او درد سر
تا ننالد سوي حق آن بدگهر
درد آمد بهتر از ملک جهان
تا بخواني تو خدا را در نهان(20)
شيطان و حضرت عيسي(ع)
روزي ابليس (شيطان جنّي) در گردنه اَفيق بيت المقدس سر راه عيسي(ع) را گرفت، با پرسشهايي مي خواست او را گمراه کند ولي از گمراه کردن او نااميد و سرکوفته شد و عقب نشيني کرد، سؤال و جواب او و عيسي(ع) به اين صورت بود:
ابليس: اي عيسي! تو کسي هستي که عظمت پروردگاريت به جايي رسيده که بدون پدر به دنيا آمدي.
عيسي: عظمت مخصوص خداوندي است که مرا چنين آفريد چنان که آدم و حوّا را بدون پدر و مادر آفريد.
ابليس: تو کسي هستي که عظمت پروردگاريت به جايي رسيد که در گهواره سخن گفتي.
عيسي: بلکه عظمت مخصوص آن خدايي است که مرا در نوزادي به سخن آورد، و اگر مي خواست مرا لال مي کرد.
ابليس: تو کسي هستي که عظمت پروردگاريت به جايي رسيده که از گِل، پرنده اي مي سازي و سپس به آن مي دمي و آن زنده مي شود.
عيسي: عظمت مخصوص خدايي است که مرا آفريد و نيز آنچه را که در تحت تسخير من قرار داد را آفريد.
ابليس: تو کسي هستي که عظمت پروردگاريت به جايي رسيده که بيماران را درمان مي کني و شفا مي بخشي.
عيسي: بلکه عظمت مخصوص آن خداوندي است که به اذن او، بيماران را شفا مي دهم و اگر اراده کند خود مرا بيمار مي سازد.
ابليس: تو کسي هستي که عظمت پروردگاريت به جايي رسيده که مردگان را زنده مي کني.
عيسي: بلکه عظمت از آن خدايي است که به اذن او مردگان را زنده مي کنم و آن را که زنده مي کنم به ناچار مي ميراند، و خدا مرا نيز مي ميراند.
ابليس: تو آن کسي هستي که عظمت پروردگاريت به جايي رسيده که روي آب دريا راه مي روي، بي آنکه پاهايت در آب فرو رود و غرق گردي.
عيسي: بلکه عظمت از آن خدايي است که آب دريا را براي من رام نمود، و اگر بخواهد مرا غرق خواهد نمود.
ابليس: تو آن کسي هستي که زماني خواهد آمد بر فراز همه آسمانها و زمين و آنچه در ميانشان است قرار مي گيري، و امور آنها را تدبير مي نمايي، و روزي مخلوقات را تقسيم مي کني.
اين سخن ابليس، به نظر عيسي(ع) بسيار گران آمد، همان دم گفت: (سبحان الله ملأ سماواته و ارضه و مداد کلماته وزنه عرشه و رضي نفسه) پاک و منزه است خدا از هر گونه عيب و نقص، به اندازه پري آسمانها و زمينش و همه مخلوقاتش و به اندازه وزن عرشش، و خشنودي ذات پاکش. ابليس آن چنان از اين سخن عيسي(ع) درمانده و ناتوان شد که با حالي زار و شکست خورده از آنجا رفت و در ميان لجنزار کثيف افتاد.
آري، مردان خدا اين گونه شيطان را از خود مي رانند، و راه نفوذ او را به روي خود مسدود مي کنند.(21)

گفت و گوي حضرت عيسي(ع) با شيطان

در حياه الحيوان است که حضرت عيسي ديد شيطان پنج خر مي راند و بار روي آنها است. پرسيد بار آنها چيست؟ شيطان گفت: مال التجاره است، پي خريدار مي گردم. فرمود: بگو چه است؟ گفت: يکي از آنها جور است. فرمود: خريدارش کيست؟ گفت: سلاطين و امرا. ديگري کِبر است. خريدارش کيست؟ دهاقين هستند. ديگري حسد است. خريدارش علمايند. چهارم، خيانت است، مشتريش کارکنان و تجّارند. پنجم حيله و کيد، خريدار آن زنانند.(22)

خلاصي از شرّ شيطان با ذکر و ياد خداوند

آورده اند که روزي حضرت عيسي بن مريم(ع) از پروردگار درخواست کرد تا جايگاه شيطان را به او نشان دهد و خداوند آن را نشان داد و حضرت عيسي(ع) ديد شيطان سرش را که مانند سر مار است بر دل آدم گذاشته و هر بار بنده اي مشغول ذکر خدا مي شود شيطان سرش را پس مي کشد و مي گريزد و چون از ياد خدا غافل مي شود دل او را مانند لقمه در دهان خود مي گيرد، امام محمد غزالي مي گويد: وقتي که دل از نور ذکر الهي خالي بماند و به ياد خدا مشغول نباشد و شيطان قاصد يک چنين دلي شد خيلي زود بر آن دل دست يافته و به راحتي دفع او ممکن نگردد.
پس دل را به نور ذکر خدا مشغول کنيد تا تاريکي شهوتها از شما دور گردد؛ زيرا دل مثل چاهي است که پاکيزه کردن آن از آب پليد مطلوب و واجب است، تا آب پاکي و صاف از آن بيرون آيد. بنابراين کسي که در ذکر شيطان مشغول شود، در حقيقت آب پليد و کثيف را در دل خود جاري کرده است و شخصي که در دل خود ذکر خدا و شيطان را با هم جمع کرده يعني هم ذاکر خدا باشد و هم ذاکر شيطان، از دو سمت، يک سمت جوي آب پليد و از سمت ديگر جوي آب صاف و روان جاري کرده است کسي که آگاه، هوشيار و بينا باشد در برابر مجراي آب کثيف سدي مي سازد و چاه دل را از آب صاف پر مي کند. ذکر خدا، مجراي آب پاک و صاف و روان، و بند و سدي مستحکم در برابر مجراي سيلاب متعفن و شيطاني است، آري دل جايگاه حق تعالي است، نه جايگاه شيطان. قلب سليم به نور ذکر الهي نوراني است، اما قلب سياه و تاريک مشغول به ذکر شيطان است.(154)

پي‌نوشت‌ها:

1. نام اين پنج بت در آيه 23 سوره نوح آمده است.
2. مجمع البيان، ج10، ص 362.
3. سوره نوح، آيه 23.
4. سوره هود، آيه 25.
5. مضمون آيات 25 تا 29 سوره هود.
6. داستانهاي خواندني از پيامبران اولوالعزم، ص 33.
7. شنيدني هاي تاريخ، ص 262.
8. داستانهاي تفسير نمونه، ص 270.
9. سوره ص، آيه 44.
10. سوره ص، آيه 44.
11. حکايت هاي شنيدني، ج5، ص 104.
12. سفينه البحار، ج1، ص 129؛ شيطان در کمينگاه، ص 248.
13. داستانهاي سوره حمد، ص 54.
14. سوره ص، آيه 48.
15. داستان پيامبران، مرحوم قرني گلپايگاني، ج2، ص 409.
16. حضرت ابراهيم(ع) اين کلام را به عنوان مشورت و کنکاش کردن به او نفرمودند؛ زيرا رأي زني در امور واجب معقول نيست بلکه هدف آن حضرت از اين سخن اين بود که معلوم شود که اسماعيل در اين مصيبت بزرگ صبر و شکيبايي را پيشه خود خواهد ساخت يا آنکه جزع و فزع و بي طاقتي خواهد نمود.
17. از برخي نقل ها دريافت مي شود که اسماعيل گفت: پدر جان! صورت مرا بپوشان؛ بحار، ج12، ص 127، باب قصه الذبح و تعيين الذبيح.
18. داستانهاي علوي، ج2، ص 171.
19. داستان دوستان، ج2، ص 39.
20. حکايتهاي شنيدني، ج4، ص 95.
21. جامع التمثيل، ص 315؛ داستانهاي خواندني از پيامبران اولوالعزم، ص 231.
22. خواندني هاي دلنشين، ص 107.
23. عجب حکايتي، ص108.

منبع:قنبری، حیدر؛ (1389) داستان های شگفت انگیزی از شیطان، قم، انتشارات تهذیب، چاپ ششم.


موضوعات: متفرقه,
برچسب ها: داستان پیامبران , داستان شیطان , داستان , پیامبران , شیطان , داستان های مذهبی , داستان پند آموز , داستان های زیبای مذهبی , داستان زیبا , داستان های زیبا از پ ,
[ بازدید : 2346 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ 16 / 6 / 1393 ] [ 21:9 ] [ مـحـمـد ]

مطالب مرتبط

يه عاشق1393/6/17 ساعت 7:14
جالب بودن
‌aghaye-delam1376.avablog.ir
نام :
ایمیل :
آدرس وب سایت :
متن :
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B /:) =D> :S
کد امنیتی : ریست تصویر
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]