یک داستان(عشق به خدا)
در کنار شهری خارکنی زندگی میکرد که فقر و فاقه او را به شدت محاصره کرده بود. روزها در بیابان گرم، همراه با زحمت فراوان و بیدریغ مشغول خارکنی بوده و
پس از به دست آوردن مقداری خار، آن را به پشت خود بار نموده به شهر
میآورد و به قیمت کمی میفروخت. روزی در ضمن کار صدای دور شو، کور شو، شنید، جمعیتی را با آرایش فوق
العاده در حرکت دید، برای تماشا به کناری ایستاده دختر زیبای امیر شهر به
شکار میرفت، و آن دستگاه با عظمت از آن او بود. در این حین چشم جوان خارکن به جمال خیره کنندهی او افتاد و به قول معروف دل و دین یکجا در برابر زیبایی خیره کننده او سودا کرد...(بقیه در ادامه مطلب)
موضوعات: متفرقه,
برچسب ها: داستان , عشق به خدا , دختر پادشاه , زیبایی , خدا , داستان پند آموز , پند آموز , خار کن , الله , داستان عشق به خدا , داستان طمع و عشق به خدا , داستان خارکن فقیر , داست ,
[ بازدید : 1175 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
ادامه مطلب