داستان اصحاب کهف و محل غار کهف


داستان اصحاب کهف


غار کهف

سؤال كافران از سه چيز

روايت شده: قبل از هجرت، نمايندگان كفار قريش در مكه به مدينه سفر كردند و از دانشمندان يهود در مورد مبارزه با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم استمداد نمودند، دانشمندان يهود به آن‏ها گفتند: سه سؤال از محمد صلى الله عليه و آله و سلم بپرسيد، اگر پاسخ شما را داد، او پيامبر و رسول است وگرنه، به دروغ ادعاى پيامبرى می كند، و با او هر گونه كه صلاح می دانيد مبارزه كنيد. اين سؤال‏ها عبارتند از:

1 - در مورد اصحاب كهف بپرسيد كه سرگذشت آن‏ها چيست؟

2 - از ماجراى ذوالقرنين كه بر مشرق و مغرب دست يافت بپرسيد.

3 - از روح بپرسيد كه چيست؟

و طبق روايتى، گفتند: اگر محمد صلى الله عليه و آله و سلم به دو سؤال نخست پاسخ داد و در مورد روح پاسخ نداد، او پيامبر است.

نمايندگان قريش به مكه بازگشتند، و ماجرا را به كفار قريش گفتند، آن‏ها به محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رفته و اين سه سؤال را مطرح كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آن‏ها فرمود: پاسخ شما را می دهم، ولى ان شاءالله نگفت، كافران رفتند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پانزده شب منتظر وحى الهى بود، ولى جبرئيل نيامد، (بقیه در ادامه مطلب)

داستان اصحاب كهف‏


غار کهف


سؤال كافران از سه چيز

روايت شده: قبل از هجرت، نمايندگان كفار قريش در مكه به مدينه سفر كردند و از دانشمندان يهود در مورد مبارزه با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم استمداد نمودند، دانشمندان يهود به آن‏ها گفتند: سه سؤال از محمد صلى الله عليه و آله و سلم بپرسيد، اگر پاسخ شما را داد، او پيامبر و رسول است وگرنه، به دروغ ادعاى پيامبرى می كند، و با او هر گونه كه صلاح می دانيد مبارزه كنيد. اين سؤال‏ها عبارتند از:

1 - در مورد اصحاب كهف بپرسيد كه سرگذشت آن‏ها چيست؟

2 - از ماجراى ذوالقرنين كه بر مشرق و مغرب دست يافت بپرسيد.

3 - از روح بپرسيد كه چيست؟

و طبق روايتى، گفتند: اگر محمد صلى الله عليه و آله و سلم به دو سؤال نخست پاسخ داد و در مورد روح پاسخ نداد، او پيامبر است.

نمايندگان قريش به مكه بازگشتند، و ماجرا را به كفار قريش گفتند، آن‏ها به محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رفته و اين سه سؤال را مطرح كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آن‏ها فرمود: پاسخ شما را می دهم، ولى ان شاءالله نگفت، كافران رفتند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پانزده شب منتظر وحى الهى بود، ولى جبرئيل نيامد، به گونه ‏اى كه كافران شماتت و شايعه‏ سازى كردند، اين موضوع موجب رنجش خاطر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گرديد، آن گاه جبرئيل نازل شد و سوره كهف را نازل كرد (آرى نگفتن ان شاءالله موجب تاخير وحى می گرديد) در سوره كهف، به سؤال اول (داستان اصحاب كهف) و دوم (داستان ذوالقرنين) پاسخ داده شده، و در مورد روح، آيه 85 اسراء نازل شد كه حقيقت روح را تنها خدا می داند.

ماجراى اصحاب كهف در قرآن همانگونه كه در قرآن معمول است، به طور فشرده (از آيه 9تا 27 سوره كهف) آمده است، و در روايات اسلامى، و گفتار مفسران و مورخان، مختلف نقل شده، بعضى به طور مشروح و بعضى به طور خلاصه، و يا بعضى بخشى از داستان را ذكر كرده‏اند و بخش ديگر را ذكر نكرده‏اند، ما در اين جا بهتر ديديم كه چكيده مطلب را از مجموع روايات - با توجه به عدم مخالفت آن با قرآن - بياوريم.

از سال 249 تا 251 ميلادى، طاغوتى به نام دقيانوس (دقيوس)، به عنوان امپراطور روم در كشور پهناور روم سلطنت می كرد، و شهر اُفْسوس (در نزديكى اِزمير واقع در تركيه فعلى يا در نزديك عمان پايتخت اردن) پايتخت او بود، او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (همچون فرعون) خداى مردم می دانست، و آن‏ها را به بت‏پرستى و پرستش خود دعوت می نمود و هر كس نمی پذيرفت او را اعدام می كرد. خفقان و زور و وحشت عجيبى در شهر اُفسوس و اطراف آن حكمفرما بود.

او شش وزير داشت كه سه نفر آن‏ها در جانب راست او و سه نفرشان در اطراف چپ او مى نشستند، آن‏ها كه در جانب راست او بودند، نامشان تمليخا، مكسلمينا و ميشيلينا بود، و آن‏ها كه در جانب چپ او بودند، نامشان مرنوس، ديرنوس و شاذريوس بود، كه دقيانوس در امور كشور با آن‏ها مشورت می كرد.

دقيانوس در سال، يك روز را عيد قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصلى می گرفتند.

در يكى از سال‏ها، در همان روز عيد در كاخ سلطنتى، دقيانوس، جشن و ديدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ قرار داشتند، يكى از فرماندهان به دقيانوس چنين گزارش داد: لشگر ايران وارد مرزها شده است.

دقيانوس از اين گزارش به قدرى وحشت كرد كه بر خود لرزيد و تاج از سرش فرو افتاد. يكى از وزيران كه تمليخا نام داشت با ديدن اين منظره، دل دل گفت: اين مرد (دقيانوس) گمان می كند كه خدا است، اگر او خدا است پس چرا از يك خبر، اين گونه دگرگون و ماتم‏زده می شود؟!

اين وزيران ششگانه هر روز در خانه يكى از خودشان، محرمانه جمع می شدند، آن روز نوبت تمليخا بود، او غذاى خوبى براى دوستان فراهم كرد، ولى با اين حال پريشان به نظر می رسيد، همه دوستان (وزيران) آمدند، و در كنار سفره نشستند، ولى ديدند تمليخا ناراحت به نظر می رسد و تمايل به غذا ندارد، علت را از او پرسيدند.

تمليخا چنين گفت: مطلبى در دلم افتاده كه مرا از غذا و آب و خواب انداخته است.

آن‏ها گفتند: آن مطلب چيست؟

تمليخا گفت: اين آسمان بلند كه بی ستون بر پا است، آن خورشيد و ماه و ستارگان و اين زمين و شگفتی هاى آن، همه و همه بيانگر آن است كه آفريننده‏اى توانا دارند، من در اين فكر فرو رفته‏ام كه چه كسى مرا از حالت جنين به صورت انسان در آورده است؟ چه كسى مرا به شير مادر و پستان مادر در كودكى علاقمند كرد؟ چه كسى مرا پروراند؟ چه كسى چه كسى؟... از همه اين‏ها چنين نتيجه گرفته‏ام كه اين‏ها سازنده و آفريدگار دارند.

گفتار تمليخا كه از دل برمی خاست در اعماق روح و جان آن‏ها نشست و آن چنان آن‏ها را كه آمادگى قلبى داشتند، تحت تأثير قرارداد كه برخاستند و پا و دست تمليخا را بوسيدند و گفتند: خداوند به وسيله تو ما را هدايت كرد، حق با توست، اكنون بگو چه كنيم؟

تمليخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به سه هزار درهم فروخت، و تصميم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوى بيابان و كوه بزنند، بلكه از زير يوغ بت‏پرستى و طاغوت‏پرستى نجات يابند. آن‏ها بر اسب‏ها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند، و هنگامى كه بيش از يك فرسخ ره پيمودند، تمليخا به آن‏ها گفت: ما اكنون دل از دنيا بريده‏ايم و دل به خدا داده‏ايم و راه به آخرت سپرده‏ايم، بنابراين چنين راه را با اين اسب‏هاى گران قيمت نمی توان پيمود. شايسته است اسب‏ها را رها كرده و پياده اين راه را طى كنيم تا خداوند گشايشى در كار ما ايجاد كند.

آن‏ها پياده شدند و به راه ادامه دادند و هفت فرسخ راه رفتند، به طورى كه پاهايشان مجروح و خون‏آلود شد، تا به چوپانى رسيدند و از او تقاضاى شير و آب كردند، چوپان از آن‏ها پذيرايى كرد، و گفت: از چهره شما چنين می يابم كه از بزرگان هستيد، گويا از ظلم دقيانوس فرار كرده‏ايد.

آن‏ها حقيقت را براى چوپان بازگو كردند، چوپان گفت: اتفاقا در دل من نيز كه همواره در بيابان هستم و كوه و دشت و آسمان و زمين را می نگرم همين فكر پيدا شده كه اين‏ها آفريدگار توانا دارد. آن گاه دست آن‏ها را بوسيد و گفت: آن چه در دل شما افتاده در دل من نيز افتاده است، اجازه دهيد گوسفندان مردم را به صاحبانش برسانم، و به شما بپيوندم.

آنها مدتى توقف كردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانش سپرد، و سپس خود را به آن‏ها رسانيد در حلى كه سگش نيز همراهش بود.

آن‏ها ديدند اگر سگ را همراه خود ببرند، ممكن است صداى او، راز آن‏ها را فاش كند، هر چه كردند كه سگ را برگردانند، سگ باز نگشت. سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و گفت: مرا رها كنيد تا در اين راه پاسدار شما از گزند دشمنان شوم.

آن‏ها سگ را آزاد گذاشتند، و به حركت خود ادامه دادند تا شب فرا رسيد، كنار كوهى رسيدند. از كوه بالا رفتند، و به درون غارى پناهنده شدند.

در كنار غار چشمه‏ها و درختان و ميوه ديدند، از آن‏ها خوردند و نوشيدند، براى رفع خستگى به استراحت پرداختند، و سگ بر در غار دست‏هاى خود را گشود و به مراقبت پرداخت.

رد اين هنگام خداوند به فرشته مرگ دستور داد ارواح آن‏ها را قبض كند به اين ترتيب خواب عميقى شبيه مرگ بر آن‏ها مسلط شد.

و از اين رو كه در عربى به غار، كهف می گويند، آن‏ها به اصحاب كهف معروف شدند. به روايت ثعلبى، نام آن كوهى كه غار در آن قرار داشت انجلُس بود.

عكس العمل دقيانوس‏

دقيانوس پس از مراجعت از جشن عيد، و با خبر شدن از ماجراى فرارِ شش نفر از وزيران، بسيار عصبانى شد، لشگرى را كه از هشتاد هزار جنگجو تشكيل می شد مجهّز كرده، و به جستجوى فراريان فرستاد، در اين جستجو، اثر پاى آن‏ها را يافتند و آن را دنبال كردند تا بالاى كوه رفتند و به كنار غار رسيدند، به درون غار نگاه كردند، وزيران را پيدا كردند و ديدند همه آن‏ها در درون غار خوابيده‏اند.

دقيانوس گفت: اگر تصميم بر مجازات آن‏ها داشتم، بيش از اين كه آن‏ها خودشان خود را مجازات كرده‏اند نبود، ولى به بنّاها بگوييد بيايند و درِ غار را با سنگ و آهك بگيرند. (تا همين غار قبر آن‏ها شود) به اين دستور عمل شد، آن گاه دقيانوس از روى مسخره گفت: اكنون به آن‏ها بگوييد به خداى خود بگويند ما را از اين جا نجات بده.

زنده شدن و بيدارى پس از 309 سال‏

سيصد و نه سال قمرى (300 سال شمسى) از اين حادثه عجيب گذشت، در اين مدت دقيانوس و حكومتش نابود شد و همه چيز دگرگون گرديد.

اصحاب كهف پس از اين خواب طولانى (شبيه مرگ) به اراده خدا بيدار شدند، و از يكديگر درباره مقدار خواب خود سؤال كردند، نگاهى به خورشيد نمودند ديدند بالا آمده، گفتند: يك روز يا بخشى از يك روز را خوابيده‏اند.

سپس بر اثر احساس گرسنگى، يك نفر از خودشان را (كه همان تمليخا بود) مأمور كردند و به او سكه نقره‏اى دادند كه به صورت ناشناس، با كمال احتياط وارد شهر گردد و غذايى تهيه كند. تمليخا لباس چوپان را گرفت و پوشيد تا كسى او را نشناسد.

او با كمال احتياط وارد شهر شد، اما منظره شهر را دگرگون ديد و همه چيز را بر خلاف آن چه به خاطر داشت مشاهده كرده، جمعيت و شيوه لباس‏ها و حرف زدن‏ها همه تغيير كرده بود، در بالاى دروازه شهر، پرچمى را ديد كه در آن نوشته شده بود اءله اءلا الله، عِيسى رَسُولُ الله تمليخا حيران شده بود و با خود می گفت گويا خواب می بينم تا اين كه به بازار آمد، در آن جا به نانوايى رسيد. از نانوا پرسيد: نام اين شهر چيست؟

نانوا گفت: افسوس.

تمليخا پرسيد: نام شاه شما چيست؟

نانوا گفت: عبدالرحمن.

آن گاه تمليخا گفت: اين سكه را بگير و به من نان بده.

نانوا سكه را گرفت، دريافت كه سكه سنگين است از بزرگى و سنگينى آن، تعجب كرد، پس از اندكى درنگ گفت: تو گنجى پيدا كرده‏اى؟

تمليخا گفت: اين گنج نيست، پول است كه سه روز قبل خرما فروخته‏ام و آن را در عوض خرما گرفته‏ام و سپس از شهر بيرون رفتم و شهرى كه كه مردمش دقيانوس را می پرستيدند.

نانوا دست تمليخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسيد: ماجراى اين شخص چيست؟

نانوا گفت: اين شخص گنجى يافته است.

پادشاه به تمليخا گفت: نترس، پيامبر ما عيسى عليه‏ السلام فرموده كسى كه گنجى يافت تنها خمس آن را از او بگيريد، خمسش را بده و برو.

تمليخا: خوب به اين پول بنگر، من گنجى نيافته‏ام، من اهل همين شهر هستم.

شاه: آيا تو اهل اين شهر هستى؟

تمليخا: آرى.

شاه: نامت چيست؟

تمليخا: نام من تمليخا است.

شاه: اين نام‏ها، مربوط به اين عصر نيست، آيا تو در اين شهر خانه دارى؟

تمليخا: آرى، سوار بر مركب شو بروم تا خانه‏ام را به تو نشان دهم.

شاه و جمعى از مردم سوار شدند و همراه تمليخا به خانه او آمدند ، تمليخا اشاره به خانه خود كرد و گفت: اين خانه من است و كوبه در را زد، پيرمردى فرتوت از آن خانه بيرون آمد و گفت: با من چه كار داريد؟

شاه گفت: اين مرد تمليخا ادعا دارد كه اين خانه مال اوست؟

آن پيرمرد به او گفت: تو كيستى؟

او گفت: من تمليخا هستم.

آن پيرمرد بر روى پاهاى تمليخا افتاد و بوسيد و گفت: به خداى كعبه، اين شخص، جدّ من است، اى شاه! اينها شش نفر بودند از ظلم دقيانوس فرار كردند.

در اين هنگام شاه از اسبش پياده شد و تمليخا را بر دوش خود گرفت، مردم دست و پاى تمليخا را می بوسيدند. شاه به تمليخا گفت: همسفرانت كجايند.

تمليخا گفت: آن‏ها در ميان غار هستند...

شاه و همراهان با تمليخا به طرف غار حركت كردند، در نزديك غار تمليخا گفت: من جلوتر نزد دوستان می روم و اخبار را به آن‏ها گزارش می دهم، شما بعد بياييد، زيرا اگر بى خبر با اين همه سر وصدا حركت كنيم و آن‏ها اين صداها را بشنوند، تصور می كنند مأموران دقيانوس براى دستگيرى آن‏ها آمده‏اند و ترسناك می شوند.

شاه و مردم همان جا توقف كردند، تمليخا زودتر به غار رفت، دوستان با شوق و ذوق برخاستند و تمليخا را در آغوش گرفتند و گفتند: حمد و سپاس خدا را كه تو را از گزند دقيانوس حفظ كرد و به سلامتى آمدى.

تمليخا گفت: سخن از دقيانوس بگوييد، شما چه مدتى در غار خوابيده‏ايد؟

گفتند: يكروز يا بخشى از يك روز.

تمليخا گفت: بلكه 309 سال خوابيده‏ايددقيانوس مدتها است كه مرده است، پادشاه ديندارى كه پيرو دين حضرت مسيح عليه ‏السلام است با مردم براى ديدار شما تا نزديك غار آمده‏اند.

دوستان گفتند: آيا می خواهى ما را باعث فتنه و كشمكش جهانيان قرار دهى؟

تمليخا گفت: نظر شما چيست؟

آن‏ها گفتند: نظر ما اين است كه دعا كنيم خداوند ارواح ما را قبض كند، همه دست به دعا بلند كردند و همين دعا را نمودند، خداوند بار ديگر آن‏ها را در خواب عميقى فرو برد.

و درِ غار پوشيده شد، شاه و همراهان نزديك غار آمدند، هرچه جستجو كردند كسى را نيافتند و درِ غار را پيدا نكردند، و به احترام آن‏ها، در كنار غار مسجدى ساختند.

درسهاى مهم از ماجراى اصحاب كهف

در ماجراى اصحاب كهف درسهاى مهم و عميقى براى ما هست از جمله:

1 - بايد تحت تأثير جامعه قرار نگرفت، و نگفت: خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو بلكه بايد استقلال فكرى داشت.

2 - براى حفظ جان، بايد گاهى در پشت سپر تقيه و به طور تاكتيكى كار كرد، تا نيروها به هدر نرود.

3 - بايد از تقليد كوركورانه پرهيز كرد.

4 - بايد در بعضى از موارد، از محيطهاى فاسد هجرت كرد، تا رشد نمود.

5 - بايد در سختی ها به خدا توكل نمود.

6 - حتما امدادهاى غيبى به كمك رهروان مخلص حق، خواهد رسيد.

7 - بايد با تفكر و بحث‏هاى منطقى، خود را از خرافات و امور واهى رهانيد.

8 - از آزادگى اصحاب كهف همين بس كه مقام وزارت داشتند، ولى به خاطر آخرت و امور معنوى دل از دنيا كندند و به حق پيوستند، مانند يوسف عليه ‏السلام كه از زليخا و كاخ او بريد و گفت: زندان بهتر از آن چيزى است كه زنان مصر مرا به آن دعوت می كنند.

9- قرآن (در آيه 10 سوره كهف) از اصحاب كهف به عنوان فتيه (جوانمردان) ياد كرده است.

بنابراين جوانمرد كسى است كه ويژگی هاى بالا را داشته باشد.

سلام اصحاب كهف بر على عليه‏ السلام و مكافات كتمان حق‏

وه، چه مجلس خوبى و چه مجمع مفيدى، گروهى از دانش دوستان بصره با شورى خاص به گرد انس بن مالك آمده و از محضر وى كه مدتها از محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم معارف اسلامى را آموخته بودند؛ استفاده می كردند.

او نيز با اشتياق تمام احاديث را كه از پيامبر اسلام به ياد داشت براى شاگردان بازگو می كرد.

ولى روزى بر خلاف روزهاى ديگر، يكى از شاگردان برجسته او پرسشى عجيب كرد با اين كه انس مايل نبود پاسخ اين پرسش داده شود، ولى در شرايطى قرار گرفت كه ناگزير از پاسخ آن بود.

پرسش اين بود كه آن شاگرد با قيافه جدى در حضور شاگردان به انس رو كرد و گفت: اين لكه‏هاى سفيدى كه در صورت شما است از چيست؟ گويا اين‏ها نشانه بيمارى برص است با اين كه به گفته پدرم، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند مؤمنان را به بيمارى برص و جذام مبتلا نمی كند چه شده با اين كه شما از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستى، مبتلا به اين بيمارى می باشى؟

وقتى كه انس اين سؤال را شنيد، با كمال شرمندگى سر به زير افكند و در خود فرو رفت، اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: اين بيمارى در اثر دعاى بنده صالح خدا اميرمؤمنان على عليه ‏السلام است!

شاگردان تا اين سخن را از اَنس شنيدند، نسبت به او بی علاقه شدند، و آن ارادت سابق به عداوت و دشمنى تبديل شده، اطرافش را گرفتند و گفتند: بايد حتما ماجراى اين دعا را بگويى وگرنه از تو دست بر نمی داريم و به شدت باعث ناراحتى تو می گرديم.

اَنس همواره طفره می رفت، بلكه اصل واقعه فاش نشود ولى در برابر ازدحام جمعيت و اصرار آنان راهى جز بيان آن را نداشت، از اين رو شروع به سخن كرد و چنين گفت: روزى در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودم، قطعه فرشى را گروهى از مؤمنين از راه دور نزد آن جناب به عنوان هديه آورده بودند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: تا ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، زبير، سعد، سعيد، و عبدالرحمن را به حضورش بياورم، اطاعت كردم وقتى كه همه حاضر شدند، و روى فرش نامبرده نشستيم، حضرت على عليه‏ السلام هم در آن جا بود، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه ‏السلام فرمود: به باد فرمان بده تا سرنشينان اين فرش را سير دهد. حضرت على عليه ‏السلام به باد فرمود: به اذن پروردگار ما را سير بده، ناگاه مشاهده كرديم كه همه ما در هوا سير می كنيم، پس از پيمودن مسافتى در فضاى بسيار وسيع كه وصفش را جز خدا نمی داند، حضرت على عليه‏ السلام به باد امر فرمود كه ما را فرود آورد، وقتى كه بر زمين قرار گرفتيم، آن حضرت فرمود: آيا می دانيد اين‏جا كجاست؟ گفتيم: خدا و رسول او و وصى او بهتر م‏ی دانند.

فرمود: اين جا غار اصحاب كهف است اى اصحاب رسول خدا! سلام بر اصحاب كهف كنيد، به ترتيب اول ابوبكر بعد عمر، بعد طلحه و زبير و... سلام كردند جوابى شنيده نشد، من و عبدالرحمن سؤال كرديم و من گفتم: من اَنَس نوكر در خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستم، جوابى نشنيديم.

در آخر حضرت على عليه‏ السلام بر آنان سلام كرد بى درنگ ندايى شنيديم كه جواب سلام آن حضرت را دادند. آن جناب فرمود: اى اصحاب كهف! چرا جواب سلام اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نداديد؟ گفتند: اى خليفه رسول خدا! ما جوانانى هستيم كه به خداى يكتا ايمان آورده‏ايم، خداوند ما را هدايت نموده است، ما از ناحيه خداوند مجاز نيستيم جواب سلام كسى بدهيم، مگر آن كه پيامبر يا وصى او باشد و شما وصى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هستيد.

حضرت على عليه ‏السلام به ما رو كرد و فرمود: سخن اصحاب كهف را شنيديد؟ گفتم: آرى. فرمود: در جاى خود قرار گيريد، روى فرش قرار گرفتيم، به باد فرمان داد، در فضاى بى كران سير كرديم. هنگام غروب آفتاب به باد فرمود: ما را فرودبياور، در زمينى كه زعفرانى رنگ بود فرود آمديم كه در آن جا هيچگونه مخلوق و آب و گياهى نبود. گفتم: اى اميرمؤمنان هنگام نماز است، براى وضو آب نيست، آن جناب پاى مبارك خود را بر زمين زد، چشمه آبى پديد آمد و از آب آن چشمه وضو ساختيم، فرمود: اگر شتاب نمی كرديد آب بهشتى براى وضوى ما حاضر می شد. سپس نماز را خوانديم و تا نصف شب در آن جا بوديم، حضرت على عليه ‏السلام همچنان مشغول نماز بود، پس از فراغت از نماز فرمود: در جاى خود قرار گيريد، تا به نماز صبح پيامبر برسيم به باد فرمود: حركت كن، پس از حركت ناگاه ديديم در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هستيم، نماز را با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خوانديم آن حضرت پس از نماز رو به من كرد و فرمود: اى انس ماجراى شما را من بيان كنم يا شما بيان كنيد عرض كردم: شما بفرماييد آن حضرت تمام ماجرا را از اول تا آخر بى كم و كاست بيان كرد، كه گويى همراه ما بوده است.

انس كه با اين گفتار خود شاگردان را غرق در حيرت كرده بود، و شاگردان سراسر گوش شده بودند و با تمام وجود داستان اين حادثه عجيب را می شنيدند، و فراز و نشيب‏هاى آن را در قيافه رنگ به رنگ انس می ديدند، به اينجا كه رسيد، احساسات پرشور آن‏ها هماهنگ تغيير قيافه انس آنان را در مرحله ديگرى قرار داد و يك درس بسيار سودمندى كه هميشه سودمند بود و می توان گفت مغز و شاهكار درس‏ها است كه از اين ماجرا آموختند.

انس گفت: ... شاگردان من! پيامبر رو به من كرد و گفت: اى اَنَس روزى خواهد آمد كه على عليه ‏السلام (براى محكوم نمودن رقباى خود) از تو شهادت و گواهى می خواهد، آيا در آن وقت شهادت خواهى داد؟!

گفتم: البته و صد البته!

اين ماجرا در همين جا متوقف شد، خاطره عجيب و شگفت‏آورش همواره در ياد من بود، تا اين كه ماجراى جانسوز رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و خلافت ابوبكر پيش آمد، موضوع خلافت ابوبكر به دستيارى يارانش تحقق يافت تا روزى كه حضرت على عليه‏ السلام مردم را به حضور ابوبكر آورد و درباره خلافت سخن به ميان آمد، حضرت على عليه ‏السلام در حضور ابوبكر و مردم رو به من كرد و فرمود: اى اَنَس ديدنی هاى خود را راجع به آن فرش و سير كردن و سلام اصحاب كهف و سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بگو.

(اوضاع و احوال طورى بود كه اگر مشهودات خود را می گفتم، دنياى من وخيم می شد و به شخصيت ظاهريم لطمه می خورد.)

گفتم: بر اثر پيرى، حافظه‏ام را از دست داده‏ام و آن و اقعه را فراموش كرده‏ام.

فرمود: مگر پيامبر از تو تعهد نگرفت كه هر وقت من از تو شهادت بخواهم كتمان نكنى، چگونه وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از ياد برده‏اى؟!

آن گاه على عليه ‏السلام (كه می دانست اَنَس در اين موقعيت حساس براى آباد كردن دنياى خود اين خيانت ناجوانمردانه را كرده و پاى روى وجدان خود و خرد خود گذاشته است، طاقتش طاق شد) با دلى پرسوز متوجه خداوند شده و عرض كرد: خداوندا! علامت بيمارى برص را در چهره اين شخص ظاهر كن! (تا علامت و نشانه خيانتش در چهره‏اش باشد) ديده‏گانش را نابينا كن، و درد شكم را بر او مسلط فرما.

از آن مجلس كه بيرون آمدم، تا حال به اين سه بيمارى مبتلا هستم، اين بود قصه من و داستان برصى كه در من هست و شما از آن پرسيديد. گويند تا پايان عمر اين سه بيمارى از وجود انس برطرف نشد.

اصحاب كهف از ياران امام زمان (عج)

جالب اين كه: هنگامى كه حضرت ولى عصر امام مهدى (عج) ظهور می كند، يك گروه از كسانى كه رجعت می كنند و به ياران آن حضرت می پيوندند، اصحاب كهف هستند، چنان كه امام صادق عليه ‏السلام فرمود: از پشت كوفه (نجف اشرف) بيست و هفت نفر ظاهر شده و به امام مهدى (عج) می پيوندند، اين بيست و هفت نفر عبارتند از:

پانزده نفر از قوم مخصوص وهدايت يافته موسى عليه ‏السلام، هفت نفر از اصحاب كهف، يوشع بن نون (وصى موسى)، ابودُجانه انصارى، مقداد، سلمان (از ياران پيامبر) و مالك اشتر، و اين 27 نفر در پيشگاه آن حضرت به عنوان ياران مخصوص و فرماندهان، در قيام امام عصر (عج) حضور دارند.

اين تابلو نيز ما را با ويژگی هاى منتظران حقيقى و ياران راستين امام عصر (عج) آشنا می سازد، كه آن‏ها بايد همانند اصحاب كهف، جوانمردان آزاده و خودساخته و دلباخته خدا باشند، و به خاطر خداپرستى و طاغوت‏زدايى از زندگى مادى، دل ببرند، و به سوى خدا بپيوندند.(1)

قصه‏ هاى قرآن به قلم روان‏ - محمد محمدى اشتهاردی رحمه الله علیه

=======================================================

داستان اصحاب كهف ميان تمام اديان آسماني داستاني مشهور به حساب مي آيد ؛ قصه عجيب گروهي از مومناني كه از ظلم و جور حاكم آن زمان به غاري گريختند و به اذن خداوند براي در امان ماندن از گزند سربازان حكومتي به خوابي 300 ساله فرو رفتند. آنها پس از بيداري و بعد از اينكه از ماجرايي كه بر سرشان گذشته بود، باخبر شدند دوباره به غار برگشتند و از خدا طلب مرگ كردند . البته خدا هم دعايشان را مستجاب كرد و آنها در همان غار از دنيا رفتند و مكان غار كهف براي هميشه ناشناخته باقي ماند. امروز بعد از هزاران سال هنوز اين سوال مطرح است كه مكان واقعي غار اصحاب كهف كجاست . اگر چه در نقاط مختلف دنيا چندين غار وجود دارد كه گفته مي شود غار كهف هستند ولي تا به حال در مورد هيچ كدامشان اطمينان حاصل نشده است .
اصحاب كهف به نام ديگري هم مشهور هستند: اصحاب رقيم . رقيم در عربي به معني سنگ نوشته است و براي اين به آنها اصحاب رقيم هم مي گويند كه معروف است پس از اتفاق عجيبي كه برايشان افتاد، پادشاه آن زمان دستور داد و در كنار غار روي سنگي داستان شگفت انگيز اصحاب كهف را حكاكي كنند تا آيندگان هم از اين داستان مطلع شوند. بعضي ها هم معتقدند كه رقيم نام شهر اصحاب كهف بوده وعده اي هم رقيم را نام كوهي مي دانند كه غار در آن بوده اما در برخي از روايات آمده است كه اصحاب رقيم سه نفر بودند كه از ترس توفان به غاري پناه بردند و بعد از مدتي سنگي به خاطر بادهاي شديد در غار مسدود كرد و آنها براي هميشه همان جا باقي ماندند. آمدن نام رقيم در كنار نام اصحاب كهف باعث شده تا در كنار بسياري از مكان هايي كه به آنها مرتبط شده ، مسجد ، روستا يا كوهي به نام رقيم وجود داشته باشد.

هيچ كدام قطعي نيست

پيدا كردن اين غار براي مردم جهان به خصوص مسلمانان آن قدر با اهميت استكه تا به حال غارهاي مختلفي به عنوان غار كهف در دنيا مطرح شده است و تحقيق در اين باره همچنان ادامه دارد . با توجه به اين كه مي گويند اصحاب كهف در روم شرقي يا همان امپراتوري بيزانس زندگي مي كردند ، تمام جويندگان غار براي جست و جو به اين منطقه باستاني مي روند. اگر چه حتي پيدا كردن و دانستن مكان دقيق غار نمي تواند در اصل داستان و پيشينه تاريخي آن تاثيري داشته باشد ولي مردم مشتاق به ديدن مكاني هستد كه اصحاب كهف 300 سال را در آنجا گذراندند و در همان مكان نيز از دنيا رفتند. تا به حال از چند مكان نام برده شده است . اين غارها به اين ترتيب است: غار افيسوس در تركيه ، غار رجيب در اردن، غار قاسيون در دمشق ، غار نخجوان در آذربايجان ، غار گرانادا در اسپانيا و غار اسكانديناوي در شمال اروپا . به هر حال ، ميان احتمالاتي كه در اين زمينه وجود دارد كهف افيسوس و كهف رجيب مشهورتر است .

كهف افيسوس

در 73 كيلومتري از مير ـ شهري در تركيه ـ ويرانه هاي روستايي تاريخي به نام افيسوس به چشم مي خورد كه به نام تارسوس نيز شناخته مي شود و ميان مردم منطقه ، به هفت خفتگان كهف افيسوس مشهور است . البته تعداد آنها در روايات مختلف از سه تا هفت نفر متغير است محل دقيق ويرانه هاي افيسوس در كنار روستاي اياسلوك و در دامنه كوه هاي ينا يراغ بوده كه گفته مي شود غار كهف نيز در همين كوه است . همچنين در اين غار بزرگ حدود 100 قبر پيدا شده كه صاحبانشان مشخص نيستند ولي داراي قدمت زيادي هستند . ميان استخوان هاي پيدا شده اسكلت يك سگ نيز قابل شناسايي است .در مورد اين غار برخي شواهد موجودند كه با آيات قرآن مطابقت دارند در برخي هم برخلاف نشان هايي هستند كه در قرآن آورده است . براي مثال در نزديكي اين غار هيچ مسجد يا عبادتگاهي نيست در حالي كه در قرآن آمده است: «در آن نزديكي مسجدي ساخته شد و همچنين آمده كه جهت غار طوري بوده كه خورشيد از سمت راستشان طلوع مي كرده و هنگام غروب سمت چپشان بوده است.» و اين موضوع نشانگر اين است كه ورودي غار در قسمت جنوبي بوده است، در حالي كه ورودي غار افيسوس در شمال است . اما هيچ كس هنوز نمي داند كه منظور از اين شمالي و جنوبي بودن در هنگام داخل شدن است يا هنگام خارج شدن از غار و بنابراين هيچ كسي نمي تواند اين موضوع را كه غار همان غار كهف است يا خير تأييد يا رد كند.

كهف گرانادا

ميان كشورهايي كه ادعا مي كنند غار كهف در كوه هاي كشورشان قرار دارد نام اسپانيا نيز ديده مي شود كه در روزگاران بسيار دور يكي از بزرگ ترين مقر هاي مسلمانان بوده است . گرانادا نام شهري باستاني در اسپانياست . اين شهر در گذشته و توسط ملل مسلمان ، غرناطه ناميده مي شد و پايتخت اسلام در اندلس بود كه به خاطر زيبايي فراوانش به عروس اندلس مشهور بود. البته بعدها مسلمانان اين شهر پس از جنگي سخت جاي خود را به مسيحيان دادند. در نزديكي گرانادا روستايي به نام لوشه وجود دارد كه هنوز تعداد زيادي مسلمان در آنجا زندگي مي كنند و باستان شناسان توانسته اند در آن نزديكي غاري پيدا كنند كه در آن چند جسد انسان و يك سگ دفن شده بود و به خاطر شباهتشان به داستان اصحاب كهف مردم آنجا آن را غار كهف و اين اجساد را اصحاب كهف مي دانند. در كنار اين غار ، شهري كوچك و قديمي به نام دقيوس هست كه در آن ، مسجد و قصري نيز وجود دارند كه به نام رقيم مشهورند. همان طور كه گفته شد رقيم نام مكاني است كه به اصحاب كهف نسبت داده شده و در واقع نام اين مسجد يكي از بزرگ ترين دلايلي است كه اين غار را غار كهف مي دانند.



كهف رجيب

اين غار در نزديكي روستاي رقيم در امان پايتخت اردن قرار دارد كه از اوايل قرن دوم ميلادي رومي ها بر آن حكومت مي كردند و در آن زمان به نام شهر پيترا بوده است . در كنار آن غار ، مسجدي قديمي وجود دارد. در سال 1953 شخصي به نام برادر زيبيان ـ محقق و باستان شناس ـ اعلام كرد غاري كه ميان كوه هاي امان قرار دارد به طور حتم غار اصحاب كهف است كه در كنارش مسجدي بسيار قديمي و كوچك هم قرار دارد . اما مدارك او به حدي نبود كه بتواند ادعاي او را اثبات كند . قبلا هم اين غار و همچنين مسجد يك راه ارتباطي به شهر داشتند كه بسيار متروك و خطرناك بود به طوري كه هيچ كس جرأت رد شدن از آن را نداشت و به همين خاطر ، اين غار كه ورودي آن رو به جنوب بود ، تا سال ها ناشناخته باقي مانده بود اما بعدها راه آن بازسازي و رفت و آمد براي همه ميسر شد. برادر زيبيان در گزارش هاي خود اين طور مي گويد «وقتي ما به ميانه كوه رسيديم با غاري بزرگ روبه رو شديم كه طوري در دل كوه قرار داشت كه هيچ كس به سادگي قادر به پيدا كردن آن نبود. وقتي داخل غار مي رفتيم با كمال تعجب تعدادي قبر پيدا كرديم كه داخل آنها استخوان هاي بسيار قديمي انسان قرار داشت . ورودي غار در طرف جنوب قرار داشت و دو ستون از صخره هاي بزرگ در مقابل در غار ساخته شده بود .ناگهان چشمم به سنگي افتاد كه روي آن به زبان رومي چيزهايي نوشته شده بود ولي در اثر گذشت زمان نوشته هاي آن بسيار ناخوانا شده و در برخي از نقاط به كلي از بين رفته بود. بعد از پايين آمدن از كوه و پيمودن حدود 100 متر به دهكده اي به نام رقيم رسيديم . »
بعدها باستان شناس ديگري به نام رقيق دجاني نيز بعد از تحقيقات كاملي كه راجع به اين غار و گفته هاي زيبيان انجام داد ، اعلام كرد كه طبق شواهد موجود ، اين غار همان غار اصحاب كهف است و در سال 1961 از اين دلايل اين چنين نام برد: يكي به خاطر اينكه ورودي غار رو به جنوب است چون طبق سوره كهف ، آفتاب از راستشان طلوع و در چپشان غروب مي كرد. دوم اينكه همان طور كه در قرآن آمده ، دهكده اي در آن نزديكي وجود داشته و همچنين عبادتگاهي در نزديكي غار . همان طور كه در تاريخ باستان ذكر شده در آغاز قرن پنجم پادشاهي كه بر اين منطقه حكمراني مي كرد تئودسيوس بود و در غار نيز تعدادي سكه پيدا شده بود. همين طور در قرآن از اصحاب كهف ، رجيم نيز نام برده شده و رجيم مي تواند نام دهكده رقيم باشد كه به مرور زمان به اين نام شناخته شده است . اين دهكده در هفت كيلومتري جنوب امان واقع شده است . از ديگر مواردي كه او براي نظريه خود ارائه كرد،پيدا شدن استخوان هاي يك سگ ميان ديگر اسكلت هاست. مسجدي كه در اين كوه ساخته شده ، ابتدا يك عبادتگاه كوچك بود كه تنها ده متر طول و ده متر عرض داشت و وقتي بين سال هاي 517 تا 527 معماران شروع به بازسازي آنجا كردند توانستند سكه هاي قرن پنجم را آنجا بيابند و سپس اين مكان را به مسجد مبدل ساختند.به خاطر اينكه ساختار اصلي مسجد هم شكل خود را از دست ندهد ، مسجدي ديگر در همان نزديكي ساخته شد.

كهف نخجوان

همچنين در شهر نخجوان يكي از مهم ترين شهرهاي جمهوري آذربايجان بين دو روستاي لندق و نهجير ، غاري است كه اهالي آن نواحي معتقدند غار اصحاب كهف است ، و مردم بسياري با توجه به راه سخت و دشوارش حاضر به پيمودن هزاران پله هستند تا بتوانند از غار كهف ديدن كنند. اين غار در 12 كيلومتري شمال شرق نخجوان قرار دارد . در اين غار هم سنگ نوشته اي قرار دارد كه به دليل قرار گرفتن در معرض برف و باران بسيار ناخواناست و تا به حال هيچ باستان شناس و حتي ماهر ترين خط شناسان دنيا هم موفق به خواندن آن نشده اند. اما بر اساس روايتي كه نسل به نسل در ميان مردم گشته ، اين سنگ نوشته به دستور حاكم نخجوان نوشته شده تا آيندگان از پيشينه تاريخي اين مكان با خبر شوند. نكته جالب توجه اينجاست كه در نزديكي اين كوه نيز مسجدي قديمي وجود دارد . در دهه اخير راه ها و آثار تاريخي اين شهر به كلي بازسازي شده تا بازديد كنندگان بتوانند به راحتي به اين مكان بيايند. همچنين براي سهولت در رفت و آمد بازديد كنندگان در اين راه كوهستاني پله هايي نيز ساخته شده است . اين غار در يكي از دره هاي كوه قرار دارد و ورودي آن رو به جنوب است و به خاطر اين موضوع و مسجدي كه در آنجا وجود دارد مردم آن حوالي با اطمينان مي گويند كه اين غار همان غار كهف است .

حقيقتي راز آلود

كهف اسكانديناوي غاري است كه در اسكاندويناوي و شمال اروپا كشف شده است . در اين غار هفت جسد پيدا شده كه با گذشت ساليان هنوز سالم مانده اند و حتي لباس هايشان كهنه يا پاره نبوده و به شكل روميان لباس پوشيده اند و به همين خاطر احتمال داده اند كه آنها همان اصحاب كهف باشند. اما در نزديكي اين غار هيچ مسجد يا صومعه اي قرار ندارد . اما در حال حاضر صحت غارهاي اسكانديناوي و نخجوان به كلي رد شده اند زيرا حتي اگر اصحاب كهف در زمان روميان هم زندگي مي كردند ،دامنه كشور گشايي آنها به اسكانديناوي و آذربايجان نشده بود.

كهف قاسيون

غار كهف دمشق در كوه هاي قاسيون در شمال غرب دمشق و در شهر صالحيه قرار دارد و يكي ديگر از مكان هايي است كه گفته مي شود اصحاب كهف در آنجا به خواب رفته اند . اين غار در يكي از كوه هاي سر به فلك كشيده واقع شده و دور تا دور آن را صخره هاي عظيم و بلند در برگرفته است و به خاطر همين صخره هاي بلند ، محل قرار گيري غار مانند دره به نظر مي رسد . در ابتداي ورودي غار تخته سنگ هايي به شكل سكو قرار دارند كه گفته مي شود اصحاب كهف روي اين سكوها به خواب رفته اند. اما نكته اي كه در مورد صحت اين غار شبهه ايجاد مي كند، قرار گيري در ورودي آن به سمت مشرق است ؛ يعني جايي كه آفتاب درست در مقابلش طلوع مي كند، در حالي كه در قرآن آمده آفتاب از راستشان طلوع مي كرده است .در قسمت انتهاي دره و نزديك ترين مكان به شهر ، مسجدي ساخته شده و روي ديوار اصلي آن نوشته اي از جنس مرمر آويزان شده كه مربوط به سال 1190 هجري قمري مي شود و داستان اصحاب كهف و پيشينيه تاريخي غار روي آن حك شده است . همچنين دامنه هاي اين كوه جايي است كه گفته مي شود كشتي نوح پس از توفان در آنجا به گل نشسته است . اما هيچ كدام از اين ادعاها قابل اثبات نيستند.(2)
منبع1

منبع2:همشهري سر نخ،ش 67


اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


موضوعات: مهدی(عج),متفرقه,دوازده امامی,قرآن و معجزه های آن,
برچسب ها: اصحاب کهف , داستان , کهف , قرآن , محل غار کهف , یاران کهف , محل غار اصحاب کهف , غار کهف+عکس , غار کهف کجاست؟ , غار کهف در کدام کشور قرار دارد , غار اصحاب کهف , مقال ,
[ بازدید : 3386 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ 27 / 8 / 1393 ] [ 20:42 ] [ مـحـمـد ]

مطالب مرتبط

نام :
ایمیل :
آدرس وب سایت :
متن :
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B /:) =D> :S
کد امنیتی : ریست تصویر
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]